نقش انگیختن. صورت سازی کردن. طرح تازه ریختن. تدبیر کردن. حیله کردن: حالی خیال وصلت خوش می دهد فریبم تا خود چه نقش بازد آن صورت خیالی. حافظ (از آنندراج). ، قمار باختن
نقش انگیختن. صورت سازی کردن. طرح تازه ریختن. تدبیر کردن. حیله کردن: حالی خیال وصلت خوش می دهد فریبم تا خود چه نقش بازد آن صورت خیالی. حافظ (از آنندراج). ، قمار باختن
اظهار عشق ودوستی شدید کردن. عشقبازی کردن. عشق ورزیدن. (فرهنگ فارسی معین). تغازل با یکدیگر. مغازله: سعدی همه روزه عشق میباز تا در دو جهان شوی به یک رنگ. سعدی. کسی بعیب من از خویشتن نپردازد که هرکه مینگرم با تو عشق میبازد. سعدی. عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن. سعدی. نیست آسان عشق با خوبان نوخط باختن تختۀ مشق عتاب و ناز می باید شدن. صائب (از آنندراج)
اظهار عشق ودوستی شدید کردن. عشقبازی کردن. عشق ورزیدن. (فرهنگ فارسی معین). تغازل با یکدیگر. مغازله: سعدی همه روزه عشق میباز تا در دو جهان شوی به یک رنگ. سعدی. کسی بعیب من از خویشتن نپردازد که هرکه مینگرم با تو عشق میبازد. سعدی. عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن. سعدی. نیست آسان عشق با خوبان نوخط باختن تختۀ مشق عتاب و ناز می باید شدن. صائب (از آنندراج)
تخته زدن. نرد زدن. با تخته نرد بازی کردن. نرد بازی کردن: نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد. خاقانی. ولیکن نرد با خود باخت نتوان همیشه با خوشی درساخت نتوان. نظامی. ، بازی کردن. مطلق بازی کردن: گردکان چندش اندر جیب کرد که تو طفلی گیر این می باز نرد. مولوی. - نرد... باختن، بدان پرداختن. به آن مشغول شدن. لاف از آن زدن. از آن دم زدن. - نرد جمال باختن: نرد جمال باخته با نیکوان دهر و اندرفکنده مهرۀ خوبان به ششدره. سوزنی. - نرد خدمت باختن: این من و ما بهر آن برساختی تا تو با ما نرد خدمت باختی. مولوی. - نرد دغا باختن: کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند مهرۀ خصم بر امّید مششدر گیرند. مجیر بیلقانی. - نرد سیاست باختن. - نرد عشق باختن. - نرد محبت باختن. - نرد وفا باختن
تخته زدن. نرد زدن. با تخته نرد بازی کردن. نرد بازی کردن: نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد. خاقانی. ولیکن نرد با خود باخت نتوان همیشه با خوشی درساخت نتوان. نظامی. ، بازی کردن. مطلق بازی کردن: گردکان چندش اندر جیب کرد که تو طفلی گیر این می باز نرد. مولوی. - نردِ... باختن، بدان پرداختن. به آن مشغول شدن. لاف از آن زدن. از آن دم زدن. - نرد جمال باختن: نرد جمال باخته با نیکوان دهر و اندرفکنده مهرۀ خوبان به ششدره. سوزنی. - نرد خدمت باختن: این من و ما بهر آن برساختی تا تو با ما نرد خدمت باختی. مولوی. - نرد دغا باختن: کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند مهرۀ خصم بر امّید مششدر گیرند. مجیر بیلقانی. - نرد سیاست باختن. - نرد عشق باختن. - نرد محبت باختن. - نرد وفا باختن
نظربازی کردن. چشم چرانی کردن. تماشای زیبائی ها کردن: کس عیب نظر باختن ما نکند زیرا که نظر داعی تنها نکند. سعدی. صوفی نظرنبازد جز با چنین حریفی سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی. سعدی. مردم چشم من ار با تو نظر باخت چه شد عشقبازی صفت مردم صاحب نظر است. سلمان (آنندراج). چون ز حال دل صاحبنظرانی غافل تو که در آینه با خویش نظر باخته ای. صائب (آنندراج)
نظربازی کردن. چشم چرانی کردن. تماشای زیبائی ها کردن: کس عیب نظر باختن ما نکند زیرا که نظر داعی تنها نکند. سعدی. صوفی نظرنبازد جز با چنین حریفی سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی. سعدی. مردم چشم من ار با تو نظر باخت چه شد عشقبازی صفت مردم صاحب نظر است. سلمان (آنندراج). چون ز حال دل صاحبنظرانی غافل تو که در آینه با خویش نظر باخته ای. صائب (آنندراج)
کنایه از تصویر کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن. نقش کشیدن. صورتگری کردن. رسم کردن. نگاشتن: من نقش همی بندم و تو جامه همی باف این است مرا با تو همه شغل و همه کار. ناصرخسرو. خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا. خاقانی. بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده. خاقانی. نقش امّید چون تواند بست قلمی کز دلم شکسته تر است. خاقانی. چنان در لطف بودش آبدستی که بر آب از لطافت نقش بستی. نظامی. مرا صورتی برنیاید ز دست که نقشش معلم ز بالا نبست. سعدی. ، زینت دادن. آراستن: فلاطون دگر نامه را نقش بست ز هر دانشی کآمد او را به دست. نظامی. سخن را نگارندۀ چربدست به نام سکندر چنین نقش بست. نظامی. چو شد نقاش این بتخانه دستم جز آرایش بر او نقشی نبستم. نظامی. ، به وجود آمدن. هست شدن. آفریده شدن. پدید آمدن. مصور شدن. شکل یافتن. صورت وجود یافتن: تختۀ اول که الف نقش بست بر در محجوبۀ احمد نشست. نظامی. به امرش وجود از عدم نقش بست که داند جز او کردن از نیست هست. سعدی. ، آفریدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ایجاد کردن. پدید آوردن. خلق کردن. مجسم کردن. مصور کردن: بهر بذلش نطفۀ خورشید را نقش در ارحام کان بست آسمان. خاقانی. تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست که در فتنه بر جهان بگشاد. سعدی. تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری. سعدی. نه این نقش دل می رباید ز دست دل آن می رباید که این نقش بست. سعدی. ، تصور نمودن. تخیل نمودن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عزم کردن. قصد کردن. اندیشه کردن. (یادداشت مؤلف) : نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود. حافظ
کنایه از تصویر کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن. نقش کشیدن. صورتگری کردن. رسم کردن. نگاشتن: من نقش همی بندم و تو جامه همی باف این است مرا با تو همه شغل و همه کار. ناصرخسرو. خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا. خاقانی. بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده. خاقانی. نقش امّید چون تواند بست قلمی کز دلم شکسته تر است. خاقانی. چنان در لطف بودش آبدستی که بر آب از لطافت نقش بستی. نظامی. مرا صورتی برنیاید ز دست که نقشش معلم ز بالا نبست. سعدی. ، زینت دادن. آراستن: فلاطون دگر نامه را نقش بست ز هر دانشی کآمد او را به دست. نظامی. سخن را نگارندۀ چربدست به نام سکندر چنین نقش بست. نظامی. چو شد نقاش این بتخانه دستم جز آرایش بر او نقشی نبستم. نظامی. ، به وجود آمدن. هست شدن. آفریده شدن. پدید آمدن. مصور شدن. شکل یافتن. صورت وجود یافتن: تختۀ اول که الف نقش بست بر در محجوبۀ احمد نشست. نظامی. به امرش وجود از عدم نقش بست که داند جز او کردن از نیست هست. سعدی. ، آفریدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ایجاد کردن. پدید آوردن. خلق کردن. مجسم کردن. مصور کردن: بهر بذلش نطفۀ خورشید را نقش در ارحام کان بست آسمان. خاقانی. تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست که در فتنه بر جهان بگشاد. سعدی. تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری. سعدی. نه این نقش دل می رباید ز دست دل آن می رباید که این نقش بست. سعدی. ، تصور نمودن. تخیل نمودن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عزم کردن. قصد کردن. اندیشه کردن. (یادداشت مؤلف) : نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود. حافظ
زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست
زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست